بیکران



تابستان آسودگی،خوشی،غم، تنهایی و خنده به پایان رسید، با تمام کتاب های خوانده شده و فیلم های دیده شده اش، با تمام حرف های ماندگار، با تمام سفرها و مسخره بازی ها، با تمام لبخند های دلنشینی که گاه از همین جا سرچشمه می گرفتند. آخرین روز تابستان با اولین دیدار با روانشناس و تئاتر رگ گذشت.

و پاییز

دلهره های دل جیغ میکشیدند. من هم میترسیدم، از این راه برفزار و نشیب که قدم گذاشتم، از آدم هایی که نمیدونستم، از زنگ هایی که باید توی حیاط گم گشته میشدم، از گروه بندی های ترسناک که تنها میموندم، از درس های ناشناخته، از ماه های بدون هم نشین

اندازه کوهی کار داریم، پنجشنبه ها نیمی از هم سن و سال در بالین خواب خوش دارند و ما مدرسه ایم، پژوهش پایان نامه طورانه با هم گروهی داریم با موضوع بررسی رنگ های استفاده شده در قهرمان و ضد قهرمان ها در نقاشی کودکان، همین دیروز بود که پروپزال تحویل دادیم، هیچکس نمیتونه خستگی ها و کارهایی که داریم رو انکار کنه، ولی این بخشی از مدرسه و زندگانی هست دیگر، باید همراهش ساخت و کنار آمد

ولی میدانید من افکار خیلی ابلهانه ای داشتم، کل کلاس دوست هم اند، هر روز هرکی هرجا که خواست ماتحت بر صندلی می گذارد و ذره ای اهمیت ندارد که چرا کنار فلانی نشستم، ناهار را دایره وار کنارهم توی حیاط میخوریم، با گربه های نام نهاده، خواهر و برادر، حمید و حمیده!  دوست صمیمی و محفل دوستان خاصی را ندارم ولی احساس تنهایی هم نمیکنم، کسانی هستند که باهم حرف بزنیم و بخندیم، آن ها بگویند من آدم خیلی باحالی هستم و من زیرزیرکی توی دلم ذوق فراوان کنم، کسانی هستند صبح سراسر کوفتکی را با سلام صبح بخیر گفتن و لبخند ملحیشان، قشنگ کنند، وقتی فهمیدم اینجا آدم هایی هستند که ضد نژادپرستی اند، کتاب زیاد میخوانند، تئاتر رفته فراوان داریم، کسانی هستند که عاشق نقاشی های ون گوگ و لئوناردو داوینچی اند، انگار در دلم مجلس رقصی برپا شد، وقتی معلم ها را شناختم، وقتی دیدم چقدر بعضی هایشان خفن اند، وقتی با عشق منظق و جغرافی و تاریخ گوش دادم، وقتی سر کلاس اقتصاد از خنده ریسه رفتیم با اینکه چند لحظه قبل از ترس پرسش دلپیچه داشتیم، وقتی کتابدار مدرسه گفت کتابخانه اینجا تو را دوست دارد، وقتی میرفتم بوی کاغذ کتاب ها را نفس میکشیدم وآخ سر کلاس نگارش، نگارشی که با کتابش تا به امروز کاری نداشتیم.

همان روزی که اولین نوشته ام را خواندم، همان روزی که بچه ها بهم گفتند چه قلم خوبی داری، همان روزی که کسی بهم گفت منتظرم ببینم امروز چه نوشتی، همان روزهایی که پایانش کلاس نگارش بود و من با غوغای پروانه های خوشی توی دلم خداحافظی میکردم، همان لحظه که به خاطر این تشویق ها، یک ساعت راه از مدرسه تا آشیانه اتاقم را سبحان الله گفتم، همان روزی که بچه ها گفتند میشود برای من هم متن بنویسی، همان روزی که معلم گفت متنت را میفرستم نشریه. آن روز دیگر واقعا از ته ته دلم، خوشحال بودم که توی این رشته قدم گذاشتم، از آن موقع تنها دلهره ها برای درس ها و تکلیف های نخوانده و ننوشته جیغ میزنند، نه به خاطر ترس از راه پیشرویم. از آن روز بود که گفتم دلم میخواهد قلم به دست باشم، دلم میخواهد نویسنده باشم حتی اگر به رشته دانشگاهی دیگری قدم بگذارم.

خدایا خیلی خیلی شکرت، میدونستم هوامو داری، میدونستم دلهره هام قرار نیست شب تا صبح جیغ بزنن، خیلی سپاس که آفتابگردون های دلم رو آب دادی، خیلی متاسفم که خیلی وقت ها خیلی بدم برات، خیلی دوست دارم، امیدوارم همیشه پشتم باشی، میدونم که هیچ آدمی تنها نیست،بعضی وقتا آدما فقط  تورو از یاد بردن. بنده حقیر تو، شیدای زمانه ای که دل ها سراسر پروانه است.

من با تمام این خستگی ها و کوه ها، با تمام مشغله ها، آفتابگردان خوشی دلم سرافرازه، امیدوارم  آفتابگردون های دل ها سرافراز باشه، امیدوارم دلهره های عصبی و الکی همه خفه خون بگیرن.

پ.ن: از کسانی به یاد من بودند بسی ممنون! دلم تنگ شده بود ولی وقتی برام نمونده بود.

 


گم گشته خود بود؛ در جست و جوی خویش، بر اهالی دیده میکرد، صورتک پشت صورتک برمی داشت و رخ حقیقی را نمی دید،براشفته، هراسان چرخید و چرخید، دلش را پاره پاره کرد و مغزش را پیمود تا به سرزمین بی انتها برسد، کلمات نامفهوم، سخنان ناگفته  در دالان های فکر و خیال ، کوچه پس کوچه های شهر بی راهنما، بی نقشه غریبانه گشت می زدند، از موج بی انتهای سخنانش که حتی نمیدانست چه هستند ، هراس داشت، به راستی او که بود؟ دخترک شادی بخش خندان سرشار از شور زندگی؟ غریبه مهر انگیز دل ها که به فراموشی سپرده می شد؟، آن عجیب و غریب با خوشی ها و تفریحات غیرقابل درک برای همسالان و دوستدار تجربه؟ تنه درخت خشک افسرده تنها ؟ تکیه گاه موقت برای رفع خستگی؟ باجنبه شوخ طبع؟ شب زنده دار مجنون؟ خودشیفته بی کمالات؟ جهان حماقت؟  در اندرونی خود می گشت، در کوچه پس کوچه های بی نام، در افکار و احساست غیرقابل ربط  و در عمقی از اقیانوس و شلوغی دل شنا می کرد، از خانه های آجری شیروانی قرمز علایقش می گذشت، راه دشوار است، پر از بن بست های خاموشی، طوفان های سهمگین و راهن بی احساس، راه دوز و کلک می زند با مسیرهای اشتباهی که به دره تباهی منتها می شوند، کلک های سراسر زیبایی پوچ، اما او می گذرد تا طلوع سرزمین های حاصلخیزش را بنگرد، به آینه بی تاثیر، به من بودن نگاه کند.

 


  فرشته ها به آن پایین ها، جایی میان کهکشان های رنگ به رنگ نورانی و شگفت انگیز نقاشی شده، به گوی سبز و آبی می نگریدند و تاسف بود که به خورد خود می دادند، به اشرف آفریده ها، به رنگ ها، طیف های خارق العاده، این زیبافام هایی که بر انسان نگریده شده بود و حال کشتار، تنش و نفرتی بود که می کاشت در دل حتی کودکان معصوم، دانه بدتر بودن، دانه کثیف بودن، دانه سکوت کردن، دانه خفه خون، دانه خون دل، به بانو و آقا نگاه می کردند، به جنسیت های منحصر به فرد و مکمل یکدیگر، به تبعیض، به جامه ها، رنگ ها، اسباب بازی ها، شغل ها، حق های تقسیم شده و انحصاری هر جنس،دخت های در گور، پسر های بی گریه، متلک های نفرت انگیز، جیغ های خاموش، هوس و نفرتی بود که می کاشت در دل علیه یکدیگر، به زمین نگاه می کردند، مرکز خرید هایی که دیگر بوی خوش سبزی و پیرمرد خندان نداشتند، طیف وسیع رنگارنگ آدم ها را از گوشه گوشه شهر نداشتند، زیبا بودند و چشم نواز، بوی عطر می داند و کاشی های مرمر می درخشیدند ولی از بوی زندگی واقعی، دنیای واقعی بی بهره بودند، آدم های غمگبن، به آدم های خسته، آدم های رنگی ، آدم های خوشحال، لهجه های شیرین، زبان های منحصر به فرد که زیر قضاوت ها پنهان می شدند مبادا کسی بفهمد، جامه ها، پوشش های هرکس با هر عقیده، زیر نگاه ها، حرف ها زننده، بی ربط و با ربط گریه می کردند، بیماری به علت پرخوری و مرگ به علت گرسنگی،استعمار، زور، تصویر و تصورات، تصویر و تصورات قشنگ و زشت، واقعی و دروغین، ماسک ها، صورتک ها، به جنگل سوزان، طوطی های هراسان، دریا های خاکستر،آسمان گم شده، به لباس های جواهر دوزی، کیف های چرم و باطن کثافت، فقر، کثافت، درد، حقارت، خیانت و زشتی را می دیدند ولی فراموش نکردند، لیست بدهای تخته پر شده بود ولی از یاد نبردند، لبخند های گل و گشاد، دل های پروانه ای، شادی های راست، عشق، دوستی های بدون گریم، مهر، مردمان آرمانی، همه خوشحال و راضی، بی قضاوت، بی سخنان بد ولی کم بود، لیست خوب ها کم بود و لیست بد ها پر از اسم و ضربدر های قرمز، زندگی آدم ها مثل عکس ها نبود، دنیا سراسر صلح و خوبی و عدالت نبود، همه خندان و مهربان و خوب نبودند، دنیا خاکستری بود، دنیا پر از ساختمان های بی رحم بود، دنیا پر از خون بود، دنیا استخر و تعطیلات آخر هفته نبود ولی تنها لیست بدها نداشت، روی تخته از خوشی ها و خوبی ها هم بود، خیلی چیزها مرده بود، از یاد رفته بود، بی اهمیت شده بود ولی باز کسانی بودند که زمین حاصل خیز دلشان، از زیبایی و عشق سخن می گفت،  ولی باز کسانی بودند که به چرخیدن پروانه ها توی دل های آدم ها اهمیت می دادند، به لبخند های شیرین بها می دادند و دست ها می گرفتند، واژه امید برای این مردمان رویایی و آرمانی بوی نا نمی داد و فرشته ها می دیدند دبیر را، دبیر، مدیر، فرمانروا لبخند می زد، او می دانست ما بدترین کلاس نبودیم،او میدانست خوبی با بدی و بدی با خوبی معنا پیدا می کند، او سراسر امید،سراسر خوبی، هاله آفتاب را در دنیای خاکستری دید.

+عنوان بهتر به ذهنم نرسید :|

Retro-Futuristic Magazine Collage Art by Ben Giles


 بعضی ترس ها هست که خیلی نشون داده نمیشه، استرس ها و هراس های مهلکی که به خاطرشون شب ها توی بالین به فکر فرو میریم و یک بغض گنده ترسناک گلومونو میگیره، روزها رو با به یاد آوردنشون برای خودمون خراب میکنیم، حال خودمونو هولناک میکنیم، منظورم دلقکی که ممکنه با بادکنک قرمز به شیشه پنجره بکوبه، جن های قصه های مامان بزرگ و عروسک های خواهر کوچیکت که ممکنه با چشمای باز به تو خیره بشن نیست، اتفاقا بعضی وقتا ترجیح میدیم یه عروسک بالای سرمون با اره در انتظارمون باشه، این آشغال لعنتی وحشتاک، ترس از آینده مجهوله، ترس از فردا های نا معلوم، ترس از جاهای نو، آدمای جدید، کارهای جدید، هرشب میخوابم و به این فکر میکنم اگر انتخاب رشته درستی نداشتم چی، اگر حالم از این مدرسه جدید بهم بخوره، اگر دوستی که مثل خودم باشه پیدا نکنم، اگر نتونم تغییر رشته بدم، اگر اون آینده جذاب پیش روم نباشه چی، اگر های من و اما ولی های من، مثل کتاب « هردو در نهایت میمیرند » و یکی از شخصیت هاش نیست، اون قدر شدید نیست که از هرکاری که بخوام انجام بدم هراس مرگ و دار فانی وداع گفتن داشته باشم، من از انتخاب هایی که ازشون اطمینان ندارم، از انتخاب ها و تصمیم های غلطم میترسم، از همین حال بد بلاتکلیفی، از این باتلاق استرس زا.

توی پست آقای بهنام فخار توی ویرگول که خوندنش واقعا توصیه میشه، چیزی خوندم که فهمیدم چرا، تناقض انتخاب، موضوعی توی روانشناسی که میگه هرچی که گزینه های بیشتری برای انتخاب روی میزمون بیشتر باشه، احتمال پیدا کردن مورد مد نظرمون بیشتر میشه اما از طرف دیگه رضایت از انتخابمون کمتر میشه ، دلیل هم اینه که خب هر گزینه مزایا و معایبی داره و وقتی ما یکی از اون گزینه ها رو انتخاب میکنیم، با کوچکترین مشکل و تردید، یاد گزینه های جایگزینی که داشتیم و مزایاشون میفتیم

واقعیت اینه که من قبل از اینکه تصمیم بگیرم بیام انسانی، تصمیم گرفته بودم برم تجربی، در کمال تعجب نصف مدرسه هایی که میرفتم میگفتن با توجه به روحیات و علایق وی، بهتره بره انسانی و حیفه و فلان، و باز در کمال شگفتی، اولین مدرسه ای که زنگ زد برای قبولی و ثبت نام، مدرسه تخصصی رشته انسانی بود، اصلا نمیتونستم انتخاب کنم، با صد نفر چندبار صحبت کردم و اون ها هم با گفتن هر چیزی منو به اینکه این رشته برای من مناسبتره متقاعد میکردن، بابا و مامانم حق انتخاب رو به خودم دادن، خیلی وحشتناک بود ولی باز هی من به خودم نگاه میکردم، به مامان و چند نفر گفتم، آخه اونقدری که من درسای تجربی مثل زیست رو دوست دارم، خیلی به درسای انسانی علاقه ندارمیه نفر ولی چیزی بهم گفت که یه جورایی تصمیم گیری رو برام آسون تر کرد،در مورد اینکه خیلی وقتا، انتخاب رشته، مثل انتخاب سبک زندگیه، بعد با آدمایی آشنا شدم که علایق و خیلی از طرز تفکر و رفتارشون شبیه من بود و رشته انسانی رو انتخاب کرده بودن، مامانم و معلم پژوهش روانشناسیم بهم چیزایی گفتن که کمکم کرد، گفت حتی اگر یه روزی، دیدی تغییر کردی، دیدی واقعا رشته رو دوست نداری، به حرف مردم گوش نکن، میتونی یه تابستون رو تلاش کنی، درس بخونی، معلم بگیری و آزمون بدی و به دنیای یه رشته دیگه قدم بذاری، مشاوره گرفتم و با خودم حرف زدم و خودمو و رفتارهامو نگاه کردم و خب بله! من انتخاب کردم ولی این باعث نمیشه که ترس از آینده ام با وجود دادن اطمینان ها از بین بره و هنوز شب ها از آینده مجهولم میلرزم گاهی. 

الان فهمیدم چرا خیلی وقتا بچه تنبلای کلاس، موفقیت بیشتری از زرنگ ها پیدا میکنن، انتخاب های محدودی تری دارن و راحت تر انتخاب میکنن و همون راه رو تا ته ادامه میدن، چون چاره ای جز این هم ندارن و توی حرفه خودشون، تخصصی میشن و در آخر موفق و چشمگیر، از خودشون راضی اند و میگن بهترین انتخاب رو کردن و از شاخه به اون شاخه نمیپرن. ما از این میترسیم که جای دیگه پیشرفت، توانایی و نمونه بهتری از خودمون باشیم و برای ما انتخابمون کافی نیست،در حالی شاید اگر ما مثل شاگرد شیطون درس نخونا، وقت مون رو روی همون انتخابمون بزاریم، خیلی موفق تر میشیم و پیشرفت هم میکنیم.

میدونم همه اینارو باز به خودم بگم، بازم دوباره ترس به سراغم میاد ولی حداقلش اینه که یه ساعت بعد نوشتن شون کمی آروم ترم، هر روز دارم پیش خودم میگم شاید اینکه اولین مدرسه که زنگ زد، رشته اش انسانی بود، شاید اینکه یک دفعه من از تجربی انقدر تمایلم به انسانی زیاد شد، شاید اینکه من به اینجا رسیدم، مسیری بوده که خدا برام میخواسته، شاید این درست ترین چیزی باشه که باید انتخاب میکردم، شاید آینده پیشروی من، چیز فوق العاده ای باشه، امیدوارم!

ولی من هنوزم اینایی که استرس آینده رو ندارن، از انتخاب هاشون نگران نیستن، برام عجیبن، این آدمای سراسر اطمینان چقدر آرامش دارن و خوبن، دلم میخواد یه آرامشی مثل اونا داشته باشم

من از آدمای هدف دار، آدمایی که رشته دانشگاهشون رو میدونن، الگو دارن، خوشم میاد چون خودم هنوز به این نقطه فوق العاده نرسیدم، امیدوارم!

 

 


من همیشه توی فعالیت های آدرنالینی بی دردسر، پایه ترینم، از بچگی، توی سرسره های گنده ترسناک ولو بودم و بزرگ تر که شدم، هیچوقت از رفتن به شهربازی، ترن هوایی و هیجان های شوق انگیز تولیدکننده جیغ های مستانه و شادی آفرین پشیمون نشدم و شاید خیلی کم پیش بیاد که از اینجور کارا هراس و ترس رهام نکنه، به جاش از شدت شوق و هیجانی که داشتم بال بال می زدم و توی آسمونا سیر می کردم.

توی همین اعمال هورا و جیغ کشانه، معمولا خیلی کم رفتم سر هیجانات آبی، من از آب میترسم، در واقع از غرق شدن، خفه شدن فریادم توی خنکای آب، سر خوردنم روی کاشی های استخر، دست و پا زدن، دستی که نتونم بیارم بالا و دراز کشیدنم کف آّبی استخر، بدون هیچ علائم حیاتی، گمانه می کنم که دلیل اصلی این استرس و وحشتم از عمق آب، به سال ها پیش، کلاس سوم برمی گرده ، میبردنمون استخر برای یادگیری شنا، اجباری بود، خیلی نتونستم شنا یاد بگیرم، جمعیت زیاد بود، من بین اون همه جمعیت زیاد، ضعف بیشتری داشتم، هنوز کاردرمانی میرفتم و از دست کفش های زشت چرمی طبی رها نشده بودم ( یکی از حسرت های بچگیم این بود که نمیتونستم کفش تخت بپوشم، کفشای تخت پاپیونی صورتی و قرمز، ولی خدایا شکرت که میتونم کفش بپوشم ) جلسه آخر بود و باید امتحان میدادیم، چند نفر از جمله من، که سعی کرده بودن جزو آخرین نفرات باشن، قرار شد یک گروه بشن و بیان بعدا آزمون بدن، من هیچوقت اون صحنه رو فراموش نمیکنم، مایوم رو که پوشیدم و وارد سالن استخر شدم، کنار قسمت عمیق، یک صف بچه ها و همکلاسی های خودم بودن، همه گریه میکردن، زار زار، من میترسیدم، منم گریه کردم، ولی خیلی ها خودشون با همون اشک ها پریدن توی عمیق و بالا اومدن و قبول شدن،خب مثل هر بچه ای، بهم چندتا تیوپ مسخره بستن، ولی من، هل داده شدم، گوله گوله اشکام با آب زلال ( شایدم جیشی! ) استخر قاطی شد و دقیقا یادمه که رفتم کف استخر و کمرم به کاشی ها خورد، اون لحظه وحشتناک، احساس می کردم الان میمیرم، دیگه هیچوقت مامان و بابا رو نمیبینم، دیگه نقاشی نمیکشم، دیگه نمیتونم تینا، دوست صمیمی نه سالگیمو دعوت کنم خونمون، که تا پاسی از شب، با عروسک ها و قصرها و خونه ها، بازی کنیم، تا اینکه یک میله کشوندم بالا و با دست و پا زدن فراوانم، مطمئنا قبول نشدم و این قضیه، قرار شد با یه گواهی از دکترم حل بشه، ولی از مهلک ترین چیزایی که به صورت مبهم یادمه، این بود که خانمه بهم گفت، من شاگرد داشتم یک پا نداشته الان قهرمان شناست، بقیه حرفاشو یادم نیست ولی این یادم مونده، از خودم بدم اومد، که انقدر احمق و لوسم، که با اینکه پا دارم، نمیتونم آزمون به اون سادگی رو قبول بشم، اون حرف، باعث نشد که توی نه سالگی، شکرگزار خدا بشم که پا دارم، یا اینکه بفهمم چقدر توانام و چقدر مردم وضع بدتر از من دارن و داشتن و خواهند داشت ولی تونستن، اون حرف توی نه سالگی، فقط باعث شد که حالم از خودم بهم بخوره و دلیل اینکه نتونستم هم این باشه که ضعف های خیلی کوچیک دربرابر بیماری های گنده رو بهونه کردم، در حالی که بعدا که با خودم فکر کردم، اگه اون موقع، کسی بود که بیشتر کمکم می کرد شنا یاد بگیرم، اگه مثل روح توی استخر دیده نمی شدم و وقت یادگیری بیشتری داشتم، مطمئنا میتونستم و الان با وجود بزرگ تر شدنم، هنوز که هنوزه، خیلی از قسمت پرعمق و یاد گرفتن شنا میترسم، به عمیق که نگاه میکنم، اون صحنه ها مثل فیلم میاد جلوی چشمام، یاد اون حرفه میفتم که مطمئنم نیت گفته شدنش فقط باور توانایی هام بود ولی با به یاد اوردنش، نه تنها کل توانایی هامو فراموش میکنم، ترس مثل بختک میفته به جونم و پاهام سست میشن، انگار که قراره تا چند ثانیه دیگه خرد و خاکشیر بشن و من همچنان، شور بال بال زننده ام برای رفتن توی سرسره های بلند بالای پارک های آبی رو به یکباره، با تلخی و ترس سرکوب میکنم.


+ این تابستون، توی مدرسه جدید، کلاس پژوهش داشتیم و من حوزه روانشناسی رو انتخاب کرده بودم، خانومه میگفت یه دسته از روانشناسا ( فکر کنم رفتارگراها ) معتقدن که تمام فوبیاها و ترس ها، حتی به یه چیز بی رتبط و خیلی مسخرع ، برمیگرده به یه چیز و اتفاق بد که با اون همراه شده، مثلا اگه کسی به گل آفتاب گردون فوبیا داره و ازش میترسه، این شاید توی بچگیش، مثلا باباش کتکش میزده و باباش عاشق گل آفتابگردون بوده، پس توی ناخوداگاهش، این مونده و احتمالا به این خاطر ترسیده، نمیدونم چرا این ماجرای ترس از آب رو که نوشتم، حرفای خانومه توی ذهنم رژه رفت، ولی واقعا درسته ها :) ( البته بگم که من جزوه مو نیاوردم سفر و ممکنه یه چیزیو بهتون در این مورد غلط گفته باشم، ولی کلیت حرفایی که در مورد فوبیاها یادم مونده بود رو گفتم بنویسم :) )

+ میدونید چیه، در واقع میخواستم از ترس ها و استرس های روحی الانم بنویسم، کسی که توی هیجان شجاعت ترینه ولی خیلی وقتا مثل بید از آینده اش میترسه ولی نمیدونم چه طور شد که کیبورد و انگشتام به نوشتن ترس از آب و این جور چیزا رفت، اون رو توی یه پست دیگه مینویسم تا راحت شم :)

+ بعضی وقتا، آدم نمیتونه چیزی بنویسه، دست توان نداره، زبون قاصره، مثل من، در مورد حسین.

 

Dreaming in collages on Instagram: €œDream by @thejohnnysmith€

 


در بدن رمقی نمانده و وی به مانند خط کش ژله ای های بی کاربرد خورنده مخچه، از آن سو به این سو میفتم و در جای جای جسم ، گویی کوه بلند قامتی صدها سال بر بدن سنگینی می کرده، درد و ناله بر می خیزد، از دو خواهر و بردار کوچک ژیگولانه ام، ویروسی بر من چیره گشته و از شب هنگام گذشته، معده بود که پس می زد خوراک ها و مانند فواره ای بر گلویم فشار می آورد و سردرد نیز همراه آن، بیشتر مرا سرشار از بیحالی می کرد، دیگر آنکه، نشانه های سرما زدگی بر ما دیده می شد و از بینی افشانه ها سرازیر می شد، و بدتر آنکه، با تمام این درد های ناگهانی، درد نه ام نیز بر آن اضافه گشت و من شولانه به سوی طبیب رهسپار گشتم و او در کمال شگفتی، تنها مسکن و ضد تهوع بر نسخه نوشت و آری هم اکنون ، با اینکه در روزهای پیشین عملی بر من نبود، اعمالی بر سر خروار گشته و من دچار بیماری های سه جداره، شل گشته روی رایانه لم داده ام! :|

خداوندگارا ما را به سلامتی باز گردان تا به اعمال خود برسیم :)


اون روز، یه روز کاملا عادی توی مدرسه بود، داشتم با دوستام حرف میزدم و میخندیدم، از روی نیکمت بلند شدم تا برم سمت کلاس ها، دو تاشون، آنجل و زاها تصمیم گرفتن یه شوخی کوچیکی کنن، دستای همو گرفتن و دویدن سمت من، من که شوکه بودم، همون وسط وایستاده بودم، دست زاها خورد به من و با سر سقوط کردم روی زمین، لبم به اتودنسیم گیر کرد، سعی میکردم گریه نکنم، نگران شده بودن و دنبالم اومدن، زنگ خورده بود، یه سری از دوستام کمی کمک کردن و رفتن سرکلاس ولی اون چهارتا موندن، به ناظم گفتن لبم گیر کرده، ولی هیچکدوم لو ندادیم دقیقا چه اتفاقی افتاد، خانم ح، ناظممون گفت سعی کنید لبشو آزاد کنید و خیلی اعتنا نکرد، داشتن تلاش میکردن، نگرانم بودم، نتونستن، خیلی درد داشتم، گریه می کردم، زاها گفت دستاشو بگیرم و هروقت درد داشت فشارش بدم، نشد، زنگ خورده بود ولی پیشم روی پله ها نشسته بودن و کیسه یخ گذاشته بودن روی لبم، نمیتونستم زیاد حرف بزنم، کنارم مونده بودن و من اون لحظه با تمام دردی که داشتم خیلی دوستشون داشتم، کنارم موندن تا مامان بیاد، سعی میکردن توی گریه هام بخندونم، من میخندیدم و زمزمه می کردم: لعنتیا، میخندونیم لبم کشیده میشه میترکه، ناظم مجبورشون کرد برن توی کلاس، حالشون بد بود، مامانم اومده بود و من رفتم و آخرین نگاهشون رو خیلی خوب یادمه، برای من نگران بودن و از خودشون شرم داشتن، رفتم دندون پزشکی و لبم آزاد شد، به نفعم هم شد، دکتر کل ارتودنسیامو جدا کرد و گفت فعلا نصف دندونات شیری هستن، 6 ماه دیگه بیا دوباره ارتودنسی کن، شادمان خونه رفتم، لبم به طرز فجیعی باد کرده بود، پیام ها سرازیر شده بود، زاها بود، من همیشه خدا با تمام تفاوت های فاحشمون، زاها رو خیلی دوست داشتم، خیلی دوست داشتم بیشتر صمیمی بشیم ولی به خاطر مرزها و تفاوت های بیشمارمون نمی شد، حالمو پرسید،عذاب وجدان مثل خوره به جونش افتاده بود، گفتم خوبم، فقط لبم شبیه ماتحت کج مرغی شده :دی! بهش گفتم متاسفم که انقدر نارحت و نگران شدین، من خیلی هم خوبم، گفت بچه ها رفتی خیلی دپرس بودن، گریه میکردن، چند نفر دیگه بهم پیام دادن، میدونی این اتفاقه از قشنگترین اتفاق های زندگیم یوده، چون احساس کردم آدمایی هستن که دوستم دارن، برام نگرانن، هنوزم یادش میفتم خوشحال میشم، گفتم ثبتش کنم به یاد بمونه، حس خوب و قشنگی بود:) بغلم کردن و من غرق میشدم :)


از اون شب تابستونی، توی 8 سالگی شروع شد، من بچه هم که بودم، با کامپیوتر و اینترنت زیاد ور میرفتم و بازی میکردم، اون شب، بابا برام یه وبلاگ درست کرد، یادداشت های شیدا، نوشته های توشو هر وقت میخونم، قشنگ یه دوره زمانی توی ذهنم رژه میره، سادگی های زمان کودکی، نوشته های عاری از دنیای وحشتناکی که بزرگترا توش زندگی میکنن، پر از شکلک، پر از لبخند، بلاگفا ناگهانی پوکید، نصف پست ها پرید و تعدادی هم به رسم خاطره برجای مانده بود، 11 ساله بودم که یه وبلاگ دیگه توی میهن بلاگ زدم، با همون عنوان، یادداشت های شیدا، می نوشتم، روز های شاد، کارهای مسخره، بازی های بامزه، از کتابا مینوشتم، از فیلمایی که میدیدم، از خاطراتم و روزهای خوشم، اون موقع خیلی به ظاهر وبلاگم اهمیت میدادم، برای ساخت قالبش وقت میذاشتم، برای هر پستش دنبال گیف مناسب بودم و این حرفا، یادمه اون موقع ها علاوه بر وبلاگ های موفق پرمخاطب خفن، توی سن ماها و بین نوجوون ها، وبلاگ های خیلی مختلفی بود، یکی وبلاگ طرفداری از کارتون پونی و فلان خواننده می زد، یکی وبلاگ مدرسه ای تابستونه مجازی راه مینداخت و کلاس های مجازی دخترونه برگزار میکرد، شخصی وبلاگ شهری درست میکرد، هرکی یه نقش و شغل میگرفت و شخصیت انتخاب می کرد و جای اون بازی میکرد و مطلب مینوشت ( من توی این جور وبلاگی بودم، واقعا تجربه باحالیه! )، بعضی ها کدنویسی بلد بودن و وبلاگ های کدنویسی میزدن و برای بقیه وب ها قالب و باکس و لوگو میساختن، خیلی ها هم مثل من وبلاگ شخصی داشتن و توش خاطرات و نوشته هاشونو پست میکردن، فضا، فضای جالبی بود، خوبیش این بود همه مینوشتن، تو از لحن و طرز نوشتن آدما بعضی وقتا خیلی چیزا میفهمی، خلاصه وبلاگ من مخاطب کم نداشت و من سعی میکردم بنویسم، دوست های زیادی از همین طریق پیدا کردم، دوستایی که شاید از خیلی آدمای واقعی دور و برم بهتر بودن، هممون مینوشتیم و تو نوشته هامون خودمون بودیم، خیلی از این دوستا، خیلی جاها بهم کمک کردن و دستمو گرفتن، از شهر های مختلفی بودیم، تهران، شاهین شهر، سیرجان، از همه جای سرزمین و من عاشق پیشه وبلاگم بودم و هرسال براش جشن تولد میگرفتم با مخاطبام، گذشت و همه آشنایان و خویشان و اطرافیان آدرس وبلاگمو میدونستن. سپری شد و گذشت و ما بزرگتر شدیم، آدما وقتی بزرگتر میشن ، هر روز به واقعیت های دنیا بیشتر چشمشون باز میشه، تغییر میکنن، عاقل تر میشن، احساساتی تر میشن، من خیلی وقت وبلاگمو رها کرده بودم، یکی از دلایلش این بود که فکر میکردم وای الان اگه فلانی بخونی، اگه این بخونه و اگر ها همون خود سانسوری کسی بود که نوشته هاش سراسر خود واقعیش بودن، و دلیل دیگر، اینستاگرام و تلگرام لعنتی، وب ها بسته شد و خاک میخورد، همه نقل مکان کردن، خیلی آدما دور شدن، انگار آب شده باشن توی زمین، من رابطمو هنور با دوستای اون وبلاگم دارم البته، در کل آنچه پسند واقع شد، ظاهر بود، آره من خودم از معتادان اینستاگرامم، ولی از عشق به وبلاگ نویسی نمیتونم بگذرم، توی دنیای وبلاگ ها، آدم ها رو از نوشته ها میشه شناخت، میشه دونست، میشه درک کرد و هرکی که توی این فضا میکرده، آدم اهل خواندن و نوشتنه، آدم ها توی وبلاگ باطن دارن، احساسات واقعی دارن، واقعی تر اند و نوشته هاشون از شخصیت هاشون برای ما نمایان میکنه، خیلی ها اسم مستعار دارن تا شناخته نشن، تا بدون قضاوت آشناها، آدمای دنیای واقعی، خودشون باشن، خود واقعیشون، خیلی از نویسنده های حالمون یه زمانی تو کار وبلاگ نویسی بودن، ولی اینستاگرام، اولویت هرچیز فقط ظاهرشه، هرکی عجیب غریب تر، هرچی مادی تر، مشهور تر، پیچ های خوب کمی هستن که فالوراشون اندازه کیم کارداشیان و ماتحتش باشه، اگه بخوای ذهنتو توی نوشته های اینستا بیاری، جا براش نیست، یه روزی منم ، توی اون شلوغی، دلم برای نوشتن تنگ شد، دیگه به قالب و رنگ متن ها زیاد اهمیت نمی دادم، فقط برای اینکه داشتم از افکار و احساسات سرازیر میشدم، و این وبلاگ آغاز گشت، و من دوباره خودم بودم و آدرس اینجارو خانواده و آشنا و فامیل ندارن، من دنیای واقعی از بیان خیلی چیزا میترسه، از اینکه حرفایی که ناراحتش کرده، حرفایی که باهاشون اذیت شده، حرفایی که باهاشون مخالفه، دیدگاهشو به بقیه بگه، مبادا کسی بهش بر بخوره، مبادا کسی ناراحت بشه، من دنیای واقعی، قبل از دوباره شروع کردن به نوشتنش، یه تومور سرطانی حرف و احساس توی مغزش داشت که باهاش هرشب گریه می کرد، هرشب خودشو به خاطر حرفای نزده تنبیه میکرد، و من توی اینجا، شجاعم، من دوباره می نویسم و عاشق این کارم، میدونم روزی باید برسه که من از خود واقعیم توی دنیای واقعی نترسم! که حرفای ناگفته رو به مامانم بگم ، به دوستام بگم، اون روز نزدیکه، میدونم، آخرش فقط خودمون میمونیم، میدونم و بعضی نوشته ها رمز دار میشن، توی پیش نویس میمونن ولی نوشته میشن، و به هر صورت من میفهم ، من با نوشتنشون، میفهمم کجای کارم اشتباه کردم، چه چیزی رو باید توی خودم درست کنم، من بغض هامو مینوسم تا باهاشون خفه نشم.

من توی وبلاگ مجازی، واقعی تر از هرموقع دیگمم و من نوشتن رو از دنیای وبلاگ نویسی شروع کردم، پس بهش خیلی مدیونم و بابا، میدونم خیلی وقته که باهم مثل قبلنا خوب نیستیم، به هرحال نوجوونیه و تغییراتش! ولی به خاطر اون شب تابستونی، یک دنیا ممنونم!

هر وقت که به وبلاگ های قبلیم نگاه میکنم، از تغییرات نوشته هام و بهتر شدنشون خوشحال میشم و از یه طرف اشک و خنده است که با خوندشون و مرور داستان ها و خاطراتشون سراغم میاد و منو به عالم اون روزا میبره، خوشحالم وبلاگ داشتم، خوشحالم از 8 سالگی مینوشتم، خوشحالم حس و حالمو، خاطراتمو، افکارمو، دنیای روزهامو ثبت کردم و وبلاگ های عزیزم، اگه شما نبودین، اگه اون شب تابستونی، بیخوابی به سرم نزده بود، اگه بابام از دنیای وبلاگ نویسی چیزی نمیدونست، نوشته های خوب من، تجربه کسب کردن من، پیدا کردن دوستای واقعی تر از دنیای واقعی، کسایی که از هرکسی بیشتر درک میکنن و پیدا کردن خودم، من، برام غیرممکن بودن و میدونید وبلاگ های دلبر من، یکی از بهترین حس های دنیا، خود واقعی بودنته :)

و من توی تنها ترین تابستونم باز هم شادمان هستم، خوشحال بودم که می نوشتم، می خندیدم، لبخند به لبم میومد وقتی کسایی بودن که میخوندنم، میفهمیدنم، تشویقم می کردن و من به خاطر حضورشون، هر روز دلم میخواد بیشتر فکرهای جالب برای نوشتن به سرم بزنه، سپاسگذارم!

و سخن آخر، من کسی بودم که نوشتن رو توی انشاهای مدرسه خلاصه میکردم و با وبلاگ نویسی، آغازی کردم که ممکنه پایان متفاوت و سرنوشت متفاوتی برام رغم بزنه، من خودمو تو نوشته هام پیدا کردم و هیچوقت دیر نیست!

من همه مطالب وبلاگمو دوست دارم، چون خالصانه از احساسات و افکارم برگرفته شدند، ولی نوشته های مربوط به رویاهام و همچنین نوشته ای که برای ترنس ها نوشته بودم رو بیشتر دوست دارم :)

پ.ن : این پست در راستای چالش آقای هاتف و روز وبلاگستان فارسی و وبلاگ نویسی نوشته شده! و برای منی که وبلاگ برام از ارزشمند ترین چیزهای زندگیم بوده، نوشتنش مم بود :)

پ.ن: اگه از آشنایان هستین و وبلاگمو پیدا کردین، هیچوقت به روی من و روی خودتون نیارید، نمی خواید که من خودمو گم کنم؟ :)

 

44번째 ìë¯¸ì§€


 چیزایی که دلم میخواد تا 18 و سه ماه سالگی انجام بدم و شاید حتی بعدش ادامه شون بدم : ( ممکنه حتی زیادی زیاد باشن و بذارم بعد 18 سالگی!)

 

1- من الان 15 سالمه و هنوز یه ساز هم یاد نگرفته ام، سنتور و هنگ درام یاد بگیرم.

2- نقاشیامو گسترش بدم، روی کاغذ باکیفیت تر بکمششون، قابشون کنم و برم کلاس های مرتبط با نقاشی و سطحمو ببرم بالا

3- از نقاشیام روی محصولات مختلف چاپ کنم و یه کسب و کار کوچولو واسه خودم درست کنم :)

4- واقعیت اینه که من هنوز دوچرخه سواری بلد نیستم، دوچرخه سواری و اسکیت یاد بگیرم.

5- دلم میخواد ژیمناستیک و پارکور یاد بگیرم و محدودیت های جسمی مو زیرپا بذارم

6- برم کلاس هاب وزرات فرهنگ و ارشاد و بعدش مجوز تاسیس باشگاه کتابخوانی بگیرم ( تازه اینطوری کتابام رو با 50 درصد تخفیفم میگیرم )

7- سطح زبانم رو ببرم بالا و آیلتس بگیرم، چون میدونم ممکنه همین خوب بودن زبانم چقدر توی آیندم تاثیرگذار باشه

8- اگه وسط راه، از انسانی بدم اومد، آیندمو توش ندیدم، یا احساس کردم با ادامه تحصیل نمیتونم به آینده موفقم برسم، نترسم، نترسم و یه راه جدید برای خودم درست کنم.

9- دوستای خوب پیدا کنم، باوفا و همیشگی، مهربون و دلنشین

10- هی بنویسم، هی بنویسم، من که نوشتنو دوست دارم، پس چرا یه روز به عنوان شغل انتخابش نکنم، پس باید توش پیشرفت کنم. از ترسام بنویسم، از چیزای توی دلم بنویسم، خودمو رها کنم.

11-کتاب های خوب بخونم، آهنگ های باکیفیت گوش بدم ، فیلما و تئاتر های ارزشمند ببینم ، بازی های جالب انجام بدم و در موردشون بنویسم ( این کار به مقدار زیاد ! )

12- از اینکه پیش روانشناس برم هیچوقت نترسم یا بگم نه، میدونم که صحبت کردن با روانشناس، باعث میشه که خودمو بهتر بشناسم و به خودم در مواقع سخت ، که نمیتونم با کس دیگه ای صحبت کنم، کمک کنم.

13- نقاشی دیجیتال یاد بگیرم

14- بارش شهابی رو ببینم

15- با خانواده، بی خانواده برم سفرهای جذاب

16- چیزایی که خیلی وقته به مامانم میخوام بگم رو بهش یه روزی بگم.

17- عادت کنم نمازمو اول وقت بخونم.

18- آشپزی کنم توی خونه، نه اینکه همش برم کلاس آشپزی و بعدش یادم بره.

19- موتور سواری رو تجربه کنم.

20- بولت ژورنال درست کنم.

21- از مهربونی کردن پشیمون نشم.

24- یه زبان برنامه نویسی یاد بگیرم.

25- عادت کنم خاطرات روزانه مو بنویسم

26- روی دیوار نقاشی بکشم

27- من هنوز شنا یاد نگرفته ام، نمیشه که، من باید لذت توی پرعمق شیرجه زدن رو تجربه کنم، شنا یاد بگیرم.

28- پول هامو پس انداز کنم، یاد بگیرم خرج های اضافی نکنم.

29- هدف ، آینده و چیزی که میخوام رو بفهمم و پیدا کنم.

30- برنامه ریزی کنم، برنامه ریزی کنم، برای روزم برنامه ریزی کنم، برای درسم برنامه ریزی کنم، برای آینده ام برنامه ریزی کنم، از عمرم خوب استفاده کنم.

31- کارهای خیر زیادی انجام بدم.

32-  مواظب پوستم باشم، مراقبش باشم و جوشامو از بین ببرم.

34- اگه خواستم بگم نه، نترسم، بگم نههههه!

35- برم کلاس های مربوط به ساخت بازی و انیمیشن.

36- قضاوت نکنم، ایراد نگیرم، همه شانس منو ندارن، همه شرایط یکسان ندارن

37-LOVE MYSELF!

38- یه آهنگ رو واسه دل خودم صرفا کاور کنم.

39- پالاگلایدر سواری کنم.

40-آشنایانم لازم نیست از روند پیشرفت و زندگیم حتما مطلع بشن، شاید بعضی جاها این به من لطمه بزنه. راحت بگم به تو چه، به تو ربطی نداره!

41- من توی رقصیدن افتضاحم، با دوستام توی عروسی یادش بگیرم و از وسط رفتن نترسم!

42- برم توی کوه بلند داد بزنم و جیغ بزنم.

43- خدارو فراموش نکنم.

44- برای آینده ام تلاش کنم.

45- اینو که لازم نیس بگم، درس بخووووونم مثل همیشه. تست بزنم و برای آینده ام اگه با کنکور مشخصه تلاش کنم شدید.

46- تغذیه مو سالم کنم، غذاهای جدید رو امتحان کنم.

47- من عاشق شهربازی ام، شهربازی فراموش نشدنی باشه.

48- توی تابستون، سراغ کار هم برم، دستیار شدن و کارکردن تابستونه، میتونه به مهارتام افزوده کنه.

49- یه پادکست راه بندازم.

50- دلم میخواد در مورد دهه هشتادیا مستند یا یه برنامه مستقل بسازم. ( البته این شاید بخوره به بعد 18 سالگی )

51- از خود واقعی بودنم نترسم نترسم نترسم.

52- غواصی رو تجربه کنم.

53- یه پن فرند از اون سر دنیا پیدا کنم :)

54- کمیکای باحالی که به ذهنم میاد رو بکشم.

55- غروب خورشید توی دریا رو ببینم

56-کسی رو با خودم مقایسه نکنم، همه آدما منحصر به فردن و توانایی ها و استعداد های مختلفی دارن.

57-.

 

+چون احساس میکردم دارم زندگیمو هدر میدم گفتم بنویسمش و یه سری هدف های کوچولو داشته باشم و اینجا نوشتمش چون انگیزم برای انجام دادنشون بیشتر میشه! اگه چیزی دیگه به ذهنم رسید حتما بهش اضافه میکنم، شما هم اگه چیزی به نظرتون رسید بهم بگین :) خدا جونم امیدوارم بهم کمک کنی :)

 


1. تو دلخور شدی دختر گمشده درونم ! به خاطر اینکه گفتند : بهت نمیاد این مدل باشی. و تو دلخور شدی، چون میخواستی بقیه فکر کنند تو اون چیزی هستی که نیستی، تا باور کنند تو اون چیزی هستی که در واقع سرش سردرگمی و واقعا نمیدونی. دختر گمشده درونم مسخره تر از این دلخوری، اینه که تو از صورتک ها و تظاهرهای آدم ها گاهی مینالی و نقد میکنی ولی واقعیت تلخ خنده دار اینه: تو هم توی دنیای تظاهر و نمیدونم های فراوان گم شدی، تو هم صورتک هایی به چهره میندازی.

دختر گمشده درونم، من هم خسته شدم، هردو خسته شدیم از ترس هامون، از اینکه نمیتونیم سخن به زبان بیاریم، هردو خسته شدیم که فقط حرف مینویسیم. دلم میخواد یکروزی صدای حرف هایی که با کیبورد و قلمت مینویسی، صدای رسای خودمون باشهببخش که اینقدر گم شده ایم !

 

2. توی مدرسه غیردولتی کسی در مورد فقر و تبعیض سخنرانی میکند، با وجود تمام حرف های جالب و تکان دهنده اش دلم میخواهد هم اشک هایم را خرج کنم هم خنده تلخم را، برای جایی که خودش سراسر تبعیض اجتماعی است. گاه من یک خیانتکارم.

من مدرسه دولتی رو هم خیلی دوست داشتم، با وجود تمام تفاوت های رنگارنگ و عجیب و غریبمان، با وجود نفرت هایی که خیلی وقت ها نسبت به هم داشتیم ولی الان در اینجا پیدا نمی شود. چون من عاشق پیچیدگی های آدم های متفاوت بودم، درگیری در شخصیت هایی که گاه متضادترین آدم هایی بودیم که توی مدرسه پیدا میشد و بیشترین درک و قشنگی دوستی بینمان بود. میدانی دختر گمشده، من از اینکه توی جامعه واقعی بدون ملاک و گزینش باشم خوشم میومد.

ولی نمیتونم دوست داشتنی بودن اینجا رو انکار کنم.

 

3. برایش لبخند میفرستم، پیام می دهد : ببخشید اوا تورو یادم رفت. استوری نو و تگ کردن اسم من. آن ها عکس می گذارند، نظرهایش از دوست داشتن و دلبری نکن هایشان پر شده و قلب میفرستند. می پرسم : منو یادت میاد؟، میگه : of course honey & my tomato. تابستان خبری نبود و الان پیام می دهد دلم برات تنگ شده، از من خبر ندارند ولی از هم چرا.

قبلا ناراحت میشدم و دلم میخواست فقط اشک بیاید و بشورد و ببرد ولی الان هم گریه میکنم به خاطر وقت های با ارزش و حماقت ها و بیچارگی خودم و می خندم تلخ به  اینکه من براشون باجنبه ترین دوست بودم، فکر کنم باجنبه بودن را با بی توقع بودن اشتباه گرفتند. دلم برای تک تک لحظه های بودنشون تنگ شده ولی تازگی ها خنثی شدم و اهمیت ندادن آسان شده.

دیگه با دلم تنگ شده هایشان فند توی دلم آب نمیشود و لبخند از بودن مصنوعیشان نمی زنم.

 

4. به روانشناس گفتم میخوام حرف بزنم ولی نمیدونم نمیتونم. باهم علاقه ها را بررسی کردیم و من کشف میکردم گاه چه آدم خفنیم و حرف زدیم فراوان.

ولی یک چیز رو باید یادم نره بگم : من دلم برای شنونده بودن برای یک نفر هم تنگ شده، کسی بیاید، بشیند کنار من و فقط با من در مورد هرچیز که دلش خواست، بگوید و گاه نظری هم از من بخواهد و من فقط گوش کنم. گوش کنم و خوشحال شوم که مرا شنوای قصه ها و روایت هایش کرده.

رویای قشنگم ، دوست صمیمی که تا ابد با من میمونه هست، یادم اومد. دوریم ولی میگم هرچی مسخره بازی و داستان و ماجرا براش میفته برام بگه. اون تنها کسیه که شاید خیلی وقتا توی حرف زدن شبیه هم میشیم.دوریم ولی موندگاریم، حتی اگر من یادم بره بعضی وقتا همچنین آدمی توی زندگیم هست.

 

+ دختر من، امتحان سرت خروار شده، خسته ای، بعضی وقت ها بیش از حد بی تعلق و بی کسی، گاهی می افتی، خیلی اوقات میترسی، گاهی استرس و نگرانی وجودت را پر میکنه، آره دختر منمیدونم. پس خودتو بغل کن و بگو من منحصر به فردم و خودتو توی آینه بوس کن و به قد کشیدن آفتابگردون های دلت فکر کن.

 

photo collage artist Julia Geiserv


دویست شمع آبی یواش را روشن کنم،تا شکوفه سرخ یک پیراهن شاملو را بخوانم و بخوانم و از زندان دوست داشتن شعرش، به یاد تمام درخت ها، مغازه های خاک خورده با کاسب های چین خورده، آدم های خنثی صورت مترو نوبنیاد و اتوبوس های آبی، هات داگ های بی رحمانه جذاب فری کثیفه و تک تک خیابان های شلوغ شهر بیفتم که تلاش کردم دوستشان داشته باشم و نگاهم را نم از روزمرگی که روز به روز در چشم ها بیشتر رخنه میکند. احتمالا غم های عالم را به امید فردایش و تاریخ گذرایش را دوست خواهم داشت، امید داشتن به گل نرگسی که شاید جوانه زند را دوست خواهم داشت. می دانم، می دانم.

گوش ها پوشانده شوند با هدفون ها، موسیقی متن یک بمب عاشقانه پخش شود. کر شوم و هیچ نشنوم از چه میشود ها، بحث ها، متاسفم های معلم ها.

چشم ها بسته شوند بر جدال های گروه فامیلی، توهین ها، اخبارها، توییت ها. فقط باز شوند تا amilie را برای پنجمین بار ببینم‌. دوباره به سرم بزند که فرانسه یاد بگیرم، آهنگ شانزلیزه مرا پیش خود فرا خواند و توی خوشی های کنج کوچکم گم شوم.

می دانی شادی و خوشی باید راهش را در دل ها باز کند، آدم ها باید گاهی کبک شوند و سر در برف فرو برند و اگر نه پیر می شوند، دیوانه و مجنون می شوند و هیچکس نباید امیدش بوی نا بدهد، هیچکس نباید دنیای رویا ها و خیال هایش را در واقعیت های بی رحم فراموش کند.

 

تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:

زندان دوست داشتن


دوست داشتن مردان

و ن


دوست داشتن نی لبک ها

سگ ها

و چوپانان

دوست داشتن چشم به راهی،

و ضرب انگشت بلور باران

بر شیشة پنجره

دوست داشتن کارخانه ها

مشت ها

تفنگ ها

 

دوست داشتن نقشة یابو

با مدار دنده هایش

با کوه های خاصره اش،

و شط تازیانه

با آب سرخش

 

دوست داشتن اشک تو

بر گونة من

و سرور من

بر لبخند تو

 

برشی از تا شکوفه سرخ یک پیراهن


دانه های رنگارنگ اسفند آرزو، در اسفند دود کن منتظرند تا نوبتشان شود. کمی که می گذرد، ابر دودی فضا را می درد و بوی آرزو های سوخته میپیچد.

واقعیت همین است، گاهی رویاها و آرزوهایمان میان خوشی ها و غم ها، بدبختی ها و خوشبختی ها گم می شوند، آرام آرام می سوزند و وقتی بالای سرشان می رسیم، جز پیکری بی جان چیزی برایمان باقی نمانده. من، ما، آن ها شاید در خاکسپاری عزیزی، دانه های اسفند آرزو را دود کردیم. وقتی که دیگر تکیه گاهی نداشتیم، دوستی نداشتیم، لبخند عزیزی را دیگر نمی توانستیم ببینیم. شاید خانواده ای در رهسپار کردن فرزندش به معرکه ای هراس انگیز دودشان کرد، وقتی که نمی دانستند مسافری که راهی می کنند برمی گردد یا پر می کشد. شاید او که در مجلس شادمانی، غم را در گوشه چشمش میدیدی و گاه این روزها، که هوار می زنیم کرونا کرونا و اسفند دود می کنیم، شاید بی اثر ولی دود می کنیم. حواسم باشد، یادت باشد که میان این غبار، آرزو هایمان را به باد نسپریم. گناه دارند، گناه داریم.

آرزو های عزیز من، در آغوشم محکم نگه تان می دارم، شما نباید در تندباد روزگار مثل دانه های اسفند دود و غبار شوید. با عشق، شیدا

 

+ یک آهنگ قشنگ


به ابتدای صف بلندبالای سرسره ای که به خنکای آب می رسد زل زده ام، بلند ترین سرسره بوستان آبی، رفیقان از پشت تشویق می کنند که بروم، ولی ایستاده ام. هراس برگشته است و در وجودم طوفان به پا کرده است.

 

یک صف بلندبالای دیگر با آدم های کوتاه، لرزان و اشک ریزان. بچه های کلاس سوم که از آزمون فرار کرده اند و شاید هم جامانده اند. همه باهم به مربی گیسو طلایی زل زده ایم، بی روح و جدی ابتدای صف ایستاده و منتظر نفر بعدی است. صورت همه مان زشت شده، شبیه بچه دیو های گریان شدیم، هیچکدام درست و حسابی آموزش ندیده بودیم.

هر ثانیه بیشتر باران می باریدیم و بیشتر دلمان پیچ می خورد. نوبت من رسید، مثل بید می لرزیدم و پاهایم انگار ریشه های درختی تنومند و کهنسال بودند که به کاشی های آبی استخر چسبیده بودند. نتوانستم، نتوانستم از بن و ریشه خودم را در دریای کوچک و عمیق استخر رها کنم. دستی بی رحمانه تبر ریشه ام شد و آب پریشان شد. یک لحظه هم با دست و پاهایی که می زدم خودم را روی آب نگه نداشتم.

گلوله های اشک و جیغ های هراسان من میان خنکای آب گم شد، خفه شد. رفتم پایین نزدیک شهر گمشده آتلانتیس. کف بخش عمیق استخر دراز به دراز افتاده بودم. خودم را در یک قدمی مرگ دیدم، به مامان و بابا فکر کردم، به تینا دوست صمیمی دبستانم که دیگر نمی توانم به خانه مان تا با قصرها و عروسک هایم بازی کنیم، آواز های مضحک بخوانیم، مامانم از دستمان حرص بخورد و ما پنهانی خرابکاری هایمان را جمع کنیم. به نقاشی نیمه تمام مسابقه مدرسه، به مامان که دیگر نمی توانیم پنجشنبه ها، بالای پاساژی، اکبر جوجه محبوبمان را بخوریم. فقط چند دقیقه وحشتناک طول کشید تا میله ای فی تنم را از اتاق آبی به بیرون بکشد. همه چیز مثل فیلمی کوتاه با پایانی غیرمنتظره گذشته بود.

صدای مربی گیسو طلا در گوشم می پیچد، از کاردرمانی گواهی برده بودیم، همه قبول شده بودند و تنها من میان کاشی های آبی و بوی کلر بی ثمر مانده بودم. گفته اش مبهم در یادم هست (( من شاگرد داشتم پا نداشته، الان قهرمان شناست.)) آن روز، هیچ حسی نسبت به تواناییم پیدا نکردم. به خانه برگشتیم، در اتاق را بستم و  دشت بالشتم را رود های جاری از چشم آبیاری کرد. آه که چقدر تو بی عرضه ای، چقدر تو بی مصرفی، چقدر احمقی، حتی نمیتوانی توی آب دست و پا بزنی. بدبخت کودن مامانت حتما از داشتن چنین دختری حالش بهم می خورد.

از پله های سرسره  پایین می آیم، همه جای اینجا هم کاشی آبیست. آرام وارد بخش کم عمق استخر می شوم. با پیرزن هایی که برای آب درمانی آمده اند و مادرهایی که با شوق بچه هایشان شنا یاد می دهند همسایه شده ام و استخر را می پیمایم. تا سردم نشود، تا صحنه های دراز کشیدن کف پرعمق استخر تکرار نشود، تا حسرت شیرجه زدنم فراموش شود، تا طوفان درونم خاموش شود. من از تمام مربی شنا های گیسوطلایی دنیا متنفرم.

در دفتر مشاور، با انگشتانم ور می روم و به خودم می پیچم. می داند اضطراب خیلی وقت ها اشکم را درآورده. می خواهد ریشه یابی کند. می گوید به آدم ها فکر کن، به جسد سوخته ای که تو کشته ای، چشمانش مال کیست؟  چندی را نام می برم،  یکی از آن ها گیسو طلاییست.

 

+ نمیدانستم چه بنویسم، یک متن قدیمی در همین جا، نسخه اول را بازنویسی کردم اینی شد که روبروی چشم شماست.


لیلای دلبرک خوش خنده ام سلام

هم اکنون دو روز تا روزی که خورشید برخاست و تو نیز پا به این دنیای عجیب و غریب گذاشته ای مانده است. و آه بله من قرار است برای یکی از همنشینان عزیزم نامه بنویسم، چون دلش میخواهد، چون دلم می خواهد! من از آن آدم هایی نیستم که نامه های گوهربار قربون صدقه وار عشقم عزیزم کنان بنویسم. پس بدان هرچه که میخوانی از وجود و از واقعیت و فهم من از توست نه بلف های لوس احمقانه تکراری.

میدانی من در ارتباط برقرار کردن با آدم ها خوب نیستم، نمیدانم چه بگویم. هیچوقت کسی به من نگفته است که آدم خاص باحالی هستم و هیچوقت هم درست حسابی نفهمیدم کی هستم.

از دست تقدیر خوشحالم، ممنونم. که ما را باهم در یک مرتبه کانون، در یک کلاس و در یک مدرسه انداخت. حقیقی ترین خنده های بی شیله پیله من شاید پشت همین نیمکت های کلاس است. من همیشه درونم یک سانسورچی قهار دارم، میاید و از همه چی ایراد می گیرد. از حرف هایم، از تلاش هایم و از وجودم. خوشحالم چون که جمعی دورم نشسته اند که دهن کوفتی اش را می بندند و می گذارند قاه قاه به حرف های مسخره مان بخندم. خب واقعیتا خیلی وقت ها مسخره اند دیگر نه؟ ولی مسخره های ژیگولانه و شنگولانه اند. مسخره های لاکچری. من همیشه از آن هایی که مصرع عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم برایشان صدق می کند خوش آمده است. اصلا دوست حقیقی برای من باید دیوانه باشد. از خل بازی هایت ممنونم! به راستی که من از مدل آرامشت بسی خوشم آید، از این فدا سرت گفتن هایت هم همینطور. از اینکه بمب های دورن آدم ها را خنثی می کنی، خنده بر لب هایشان می آوری، باعث میشوی باغچه دلشان تاریکی را نبیند و احساس کرده اند که چه قدر خوب است که آدمی حقیقی باشد، کسی باشد که هوایش را دارد، کسی باشد که محوش نکند.

جذاب لبخند من، تو عاقلی و مهر هم با تو آمیخنه است و چه متر و خفن تر از این؟ برای کسی که میان عقل و احساس درگیر است، تو راهنمای بزرگی هستی. شبیه روزنه ای کوچک میان غار سردرگمی.

لیلای من، از امیدت ممنونم، امیدی که برای خودت تنها نگه نداشتی. پخش میکنی میان تمام دل های هراسان و ناامید. از خنده هایت ممنونم که برایم اطمینان بخش اند، شاید یادم می اندازند که فرمانروایمان چه مهربان است که اینجا هم نشینی بسی نیک کنارم گذاشته است.

دوست دارم هیچوقت پروانه های دلت پر نکشند، دریای آرامش دلت پر از زباله های نفتی نشود. این باغ خرم جان، تشنه نشود، بی آفتاب نماند، خشک نشود.

امیدوارم بمانی، تا بغض هایم نمانند، تا خنده هایمان نماسند.

زادروزت مبارک ژیگول، به امید خوشی های آینده، خوش باش ژیگول.

دوستدارت شیدا، شیدا المسائل، ملکه گوجه های خسته یا هرچه که تو دوست داری!


روی فرش های سبز نمازخانه نشسته بودیم و شوفاژ را تکیه گاه گرم شانه هایمان کرده بودیم. درباره نحوه ترکیدنمان روی مین های شناسایی نشده، سخنان مضحک میگفتم و می خندیدیم. بی آنکه که فکر کنیم چند هفته بعد، قرار است ما را همین مرگ که با شوخی هایمان همراه کرده بودیم، خانه نشین کند. غرولند سر می دادیم، برای اینکه هنوز چند نفری از مامان و باباها راضی به رهسپار کردن بچه هایشان نبودند و از لحظه هایی حرف میزدیم که با دوست داشتنی ترین دبیرانمان قرار بود بگذرانیم.  همین قدر ساده نشسته بودیم روی چمنزار نمازخانه و برای خوشی ها و حالمان در سفر رویا می بافتیم.

به 900 پیامی که برایم آمده بود چشم دوخته بودم، اخبار حوادث ناگوار مثل بمب شیمیایی، غم را در وجودمان پر کرده بود. اولین روزها شکلک های خنده می فرستادیم، از روز های پر آزمون خلاص شده بودیم و تا ظهر در بالین و کنار پتوی نازنین مانده بودیم. ولی بعد کم کم دلمان تنگ شد. برای کاغذ های بازی مافیا، تلنبار کردن ظرف های غذا روی دست بخت برگشته ای که از پله ها پایین می رفت، برای صبح های خوابالویمان، غر زدن هایمان برای کارهای نیم تمام و درس نخواندن های امروز. حقیقتا خودم این حجم از همکاری و همدردی و خوشی های همگانی را با 29 نفر، یک کلاس تجربه نکرده بودم. خیلی هایمان از هم دلخور شده ایم، روی سر یکدیگر رژه رفتیم و شاید حواسمان نبوده اشک یکدیگر را هم ریزان کردیم ولی در انتها همه این ها را به دست باد می سپاریم و یک صدا با تمام شوق و ذوق برای هم دست می زنیم و دست همدیگر را می گیریم. حلقه میزنیم و یک صدا باهم در انتظار فردا، شب را سحر کن را فریاد میزنیم، مایه خوشدلی را می خوانیم و یخ ها را می شکنیم.

وقتی جنوب در تندباد این ماه کنسل شد. همه از عمق دل برای لحظه هایی که قرار نبود اتفاق بیفتند غصه خوردیم. ما دلمان می خواست صدای زیپ چمدان بستنمان را بشنویم، صدای ساکت باشید را وقتی که در کابین های قطار با حرف های بی انتهایمان غوغا می کردیم را بشنویم. صدای خانم پزشکی که مثل همیشه آرامش و امید را دل هایمان جاری می کرد در راه بشنویم، ولی نشد و حسرت سفری که امسال هر پایه گذراند و ما نگذراندیم بر دل بچه های بدشانس ماند.

اما ما از آن آدمایی نبودیم که زود ناامید و افسرده بشینیم گوشه ای و روزهایمان را فدای گذر تلخ ایام کنیم. این را همان وقت که دو هفته ای نمایشنامه جدید نوشتیم، همان موقع که پنج کیلو بتونه را بی خردانه روی دکور خالی کردیم و باز نشستیم و دکور ساختیم فهمیدم. ما ابرهای بارانی را کنار میزنیم و آفتاب را مهمان دل های همدیگر میکنیم. دور بودیم، خیلی دور، نه خبری از قهقه هایمان پشت نیکمت بود و نه جمع شدنمان زنگ ناهار،توی حیاط و تعارف غذاهایمان به یکدیگر ولی باز خودمان بودیم. بامداد همان شوخ ریلکس بود و جک می فرستاد، لیلا همان خنده روی امید دهنده بود، مبینا همان مسئولیت پذیر قهار بود و من همان شیدا المسائل و همانی که گاه و بی گاه معرف سرگرمی بود. مافیایمان سرجایش ماند، گشتیم و برنامه ای پیدا شد برای بازی کردنمان. انگار که نه انگار، ما انجمن فارغان ز غوغای جهان بودیم.

می دانستیم، همه می دانستیم که برای دیدن هم و سفری که هرگز نرفتیم دلتنگیم، برای غوغای صدای چرخ های چمدان در ایستگاه قطار، برای عکس هایی از ما در جنوب، خندان و خوش و شاید خسته توی کانال مدرسه. بعضی ها خودشان را به بیخیالی می زدند. بعضی ها می نوشتند، عکس می گذاشتند، بعضی ها شوخی می کردند و تا پاسی از شب حرف می زدند و بعضی ها از چشم می باریدند. در آخر باز تنها می نوشتیم دلتنگیم و قلب می فرستادیم به امید این که شاید احساس کنیم همدیگر را در آغوش گرفتیم، یا مواظب همیم که در شلوغی های جنوب گم نشویم. فکر می کنم ما بچه های بدشانس امیدواریم و این فرقی با بچه های خوش شانس خوشبخت ندارد. این 29 نفر هوای هم را از صفحه های نورانی گوشی با صدای دینگ پیام هایشان دارند و در انتظار برای گرفتن برگه رضایت نامه می مانند.

 

 

 


باید امشب بروم.

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.

یک نفر باز صدا زد: سهراب

کفش‌هایم کو؟

 

سهراب شاید دلی زخم خورده داشت، جانی که هیچکس تکه هایش را نچسباند، بخیه نزد. خسته بود از مردمان خاکستری، آدم های فراموش شده در گذشتن و رفتن پیوسته، در تکرار روزها، در روزمرگی ها. از نارفیقان فراموش کننده در قهقه های خوشی. شاید درک نمی کرد چشمان خاموش را، دیدگانی که به لذت ها و خوشبختی های کوچک زندگانی بسته بودند. گودال لبخند را پر کرده بودند و بر صورت تنها زمینی بتونی مانده بود. ستاره های خوشی دل سهراب را می شکستند، تکه های روشنک های آسمانی قلب او را می دریدند. سهراب می خواست امشب برود، تنها به سوی وسعت بی انتها، به سوی سرزمین آرمانی. جایی که شعرها درک می شدند. همان جایی که کلمات حماسه آفرین بودند. می خواست امشب برود ولی باز صدایی در درونش می گفت: دلت جا مانده، دلت مضحک برای این شهر بی رنگین کمان تنگ شده. نرو میان این مردمان خاکستری باز دلت جا مانده.
سهراب می خواست برود اما اشرفان مخلوقات گاهی دلشان برای بدی ها هم تنگ می شود.

 

+ برداشتی از شعر سهراب.

 



هیچوقت تا سخنان آب انگور گاز دار تمام نشده رهایش نکنید، بغضش می شکند و اشک های جاریش دامن کتاب های آنتونی هوروویتس را می گیرد و از آن روز شرلوک هلمز و موریاتی از خشم و نفرت بنفش چهره می شوند و شب ها روی میز آشپزخانه لم می دهند و بطری های آب انگور را پشت سر هم سر می کشند، احتمالا به دختری فکر می کنند که دل آب انگور گازدار را شکسته است. آه آب انگور عزیز، گوریل انگوری را شادمان کردی و برای مردمان بی شراب، فرصتی در اینستا فراهم آوردی تا با می قرمز در جام الکی شاخ های گاو بر سر نهند و قلب های فراوان زیر عکس هایشان تلنبار شود. حال پوکیدی، چه کنم که در سرزمین کلمات سیل اشک های خونت را روانه کردی؟ هیچکس شرلوک هلمزی که بوی انگور بدهد را به عنوان کارآگاه به رسمیت نمی شناسد. شرلوک جان من باید بوی قهوه بدهد، قهوه هایی که شبانه در حال فکر کردن به پرونده های سرازیر شده روی میزش، در خانه ای در خیابان بیکر خورده. آه موریارتی شرور اوایا را تصور کن که بوی انگور دهد. ولی شاید هم حق داشتی، هیچ قهرمان و ضدقهرمانی عطر انگور را انتخاب نکرده، ببخشید آب انگور گازادار عزیز، به سرم ضربه خورده، فریاد هایم را بر سر تو کوبیدم. نمیدانم فراموش شدن طعم و بوی یک آب انگر بخت برگشته چه حسی دارد، توی دنیای ما آدم ها مردم عطر های پاریسی می زنند تا معشوقان و دوستداران بوی واقعیشان از درد بمیرند!


امروز عجیب است. دیگر از انتهای کلاس، هنگام خستگی ها و غرولند های گاه و بی گاه، بوی نارنگی هوا را دلپذیر نمی کند. دوست کوچک نارنجی مان از هستی محو شده است. از امروز دیگر باید برای خودمانی شدن با میوه ها جان بکنی، نارنگی دختمان نیست که خودش را آسان، از پوسته بیرون بیاورد و جمع را خیلی زود از گرمای وجودش قشنگ کند. دوستان سیاه پوش او شوید، دیگر چه کسی می خواهد سرآغاز دوستی هایمان شود؟ نکند رفیقان دبستانی را از یاد برده اید؟ همان کسانی که یک لبخند کج و کوله با دندان های نصف و نیمه مان تحویلشان می دادیم، ظرف نارنگی را جلویشان میگرفتیم و بنگ، یک دوستی بی نظیر کودکانه،  درست همانند خود نارنگی صاف و ساده.

هم نشینان بیاید به سوی آرامگاهش برویم و خواهرش پرتقال را دلداری دهیم. ما او را از دست دادیم، کسی که همیشه در مسیر اردو، بغل دستمان توی اتوبوس مینشست و سفر کوتاهمان را خوش می کرد، همان دختر ریزه میزه ای که دولپی توی دلمان جایش می دادیم و مهربانی هایش را می چشیدیم. شاید از امروز فقط بوی خیار از نیمکت های آخر کلاس بلند شود اما هیچ خیار عصا قورت داده بدخلقی نمیتواند جای عزیز دلمان، نارنگی جان را بگیرد و شمعدانی های حیاط در همین چند ساعت کوتاه دق کرده اند. دلمان برایت تنگ می شود روحش شاد و یادش گرامی.

خداوند خواهر عزیزشان پرتقال، مادر گرامی شان نارنج و پدر دورگه شان گریپ فروت را صبر دهد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تنها مسیر خواسته های من از زندگی Xs آرین دکور(علی اصغرپور) چطور؟ هر چی بخوای هست چسب کاغذ دیواری Jessica ملکه های کیپاپ Deanna